قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: جلوی آسانسور که موج جمعیت را می بینم، ترجیح می دهم سه طبقه را با پله گز کنم...
راه می افتم و هرچه بیرون از مجتمع درمانی، بهار و خبرهای قشنگ و قابل عرض دیده ام پاک می شود به سرعت از ذهنم و دیگر جز نقاهت و بی امکاناتی نمی بینم!
با تعجب در طبقه دوم مشاهده می کنم کارگران دارند سالن را رنگ آمیزی می کنند!
قیلی و قالی می شود درونم و با چشمانی بازتر می رسم به طبقه موردنظر... طبقه سوم... شماره اتاق، هشت است... شماره ها را دنبال می کنم... اتاق ها کوچک و هوا غیرمطبوع و راهرو باریک است... می رسم... عزیزجانم بهوش است... .
مفصل از خودش برایم توضیح می دهد و از اوضاع نابسامان اتاق عمل می گوید و آنچه بر او گذشته...
سراپا گوشم و بی اختیار چشم می چرخانم در اتاق... دیوار روبروی تخت، کاملاً پوست انداخته و نمور و کریه است... نورگیر بالای تخت ها را هم مثل کارآگاه ها پیگیری می کنم که از غبار و تار، پُر است... از سیاهه و دوده...
می خواهم بالابر تخت را برای خوردن قرص ها و نشستن بچرخانم که آنقدر تکان و لرزش برمی دارد که متوجه می شوم خراب است.
آه کشان می روم دستم را بشویم تا میوه پوست بگیرم اما کلاهک چرخنده شیر آب هم، بازی در می آورد... توی آینه نگاه می کنم به قیافه خودم و بیمار نازنین ام... حرف هایی برای نگفتن داریم و حرف هایی برای گفتن!
نیم ساعتی مصلحتی نقاب شادمانی بر چهره می گذارم و به طنز از کم و کسری ها و نبایدها می گوییم و از بهاری که پشت پنچره این بیمارستان دولتی دارد غوغا می کند و می خندیم به روحیه ای که نداریم.
وقت خداحافظی، سبد گلی را که برده ام می گذارم در تیررس نگاهش و بیرون می آیم...
نقاب را برمی دارم و نَمِ اشکی را که نمی دانم از کجا سرو کله اش پیدا شده، پاک می کنم! اما خوب می دانم با عکس هایی که از شرایط نازیبای این ساختمان درمانی گرفته ام باید چه جور بی نقاب برخورد کنم! تلگرام را باز و نام رییس بیمارستان را سرچ می کنم.
نظر شما